قسمت سوم راز مرگ جوان شیک پوش را در سایت راه اترک بخوانید.
داستان به آنجا رسید که کاراگاه متوجه شباهت شلوار پای فرد فوت شده با شلوارهای پای برادرش می شود و اینکه ادامه داستان
صبح روز بعد محمد رازی به من تماس گرفت و برای مراسم سومین درگذشت برادرش مرا دعوت کرد.
برای مراسم به شهر آنها رفتم.
بعد از مراسم ختم قرآن راهی مزار آن مرحوم شدیم، در سر مزار به عکس کامبیز نگاهی کردم و بعد از آن به دور و اطرافم هم نگاهی انداختم.
در بین جمعیت ناگهان چشمم به دختری افتاد که محزونانه به عکس کامبیز نگاه می کند.
مراسم تمام شده بود و قرار بود برگردیم.
نگاه محزون آن دختر جوان ، کنجکاوی مرا بیشتر کرد، برای همین از آقای رازی در خصوص آن دختر سوال کردم که آیا نسبتی با شما دارد؟
محمد رازی یک نیم نگاهی به آن دختر انداخت و گفت: تا به حال ندیدمش ولی شاید از دوستان دخترم باشد.
به سمت درب خروجی آرامستان رفتیم.
از آقا محمد پرسیدم که آیا کامبیز، دفتر خاطرات هم دارد؟
آقای رازی گفت: ندیدم ولی اگر خواستید می توانید به خانه ما بیایید و اتاقش را هم نگاهی بیاندازید.
آدرس خانه آنها را گرفتم و خواستم که با ماشین خودم حرکت کنم.
اما قبل از حرکت برای بررسی موضوعی که به ذهنم خطور کرده بود، دوباره به سمت مزار کامبیز آمدم.
حدسم درست بود، آن دختر بر سر مزار کامبیز نشسته بود و انگار داشت با او حرف می زد.
تنها کلماتی که به هنگام نزدیک شدن به مزار کامبیز شنیدم، این چند کلمه بود: چرا این کار را کردی؟ من هیچ تقصیری نداشتم؟ بهت گفته بودم نیا؟
آمدم و به بهانه فاتحه دادن ، سر مزار ایستادم.
بعد از پایان فاتحه گفتم، ببخشید شما از نزدیکان کامبیز هستید؟
خانم جوان گفت: ببخشید شما؟
گفتم از دوستان برادرش هستم و برای فاتحه آمده بود که مثل اینکه دیر رسیدم.
خانم جوان گفت: از بستگانمان بود. این جمله را گفت و خیلی زود خود را جمع و جور کرد و از آنجا رفت.
در هنگامی که خانم جوان داشت خودش را جمع و جور می کرد ، متوجه لباس زیر چادرش شدم، او علی رغم اینکه هوا سرد نبود، ولی ژاکتی سبز رنگ به تن کرده بود.
تا متوجه ژاکت اون شدم، خیلی تند به دنبال دختر رفتم.
خروجی آرامستان دختر را دیدم.
خانم ببخشید، خانم جوان سرش را برگرداند و به من گفت: چی شده ؟ چی می خواهید؟
گفتم : مگه شما از بستگان مرحوم کامبیز نیستید؟
خانم جوان گفت: بله، منظور؟
گفتم: اگر می خواهید به منزل آنها بروید ، من می خواهم آنجا بروم .
خانم که کمی دستپاچه شده بود، گفت: نه من می خواهم به خانه خودمان بروم.
برای این که اونو متوقف کنم، بهش گفتم: وقتی جنازه کامبیز را پیدا می کنند، اون ژاکتی مثل ژاکت شما به تنش بوده است.
خانم جوان، با شنیدن این کلمه، شوکه شد و دستش را به نرده دم آرامستان گرفت و رو به من کرد و گفت: شما کی هستید؟
گفتم: من کاراگاه فرجاسی هستم.
خانم جوان با شنیدن کلمه کاراگاه دچار ترس شد و گفت: مرگ کامبیز به من هیچ ارتباطی ندارد.
گفتم: شما که با آنها فامیل نیستید، چرا از مرگ اون ناراحت شدید؟
خانم جوان گفت: می شه بریم یک جای دیگه؟
گفتم : باشه ، پس بیایید سوار ماشین من بشوید.
با ماشین من به سمت سینمای شهر رفتیم.
وارد سینما شدیم و اون برایم داستانش را تعریف کرد.
کامبیز پسر خیلی خوبی بود و من این قضیه را وقتی فهمیدم که برای کار کردن به خانه ما آمده بود.
قسمتی از خانه ما نیاز به تعمیر داشت که پدرم بنایی را برای کار به خانه ما آورد.
کامبیز شاگرد آن بنا بود و آنها وقتی به خانه ما آمدند، نگاه سربزیر کامبیز، انگار مرا شیفته خودش کرده بود.
اما کامبیز اصلا به من نگاه نمی کرد.
خیلی سعی کردم توجه اونو به خودم جلب کنم ولی انگار نه انگار.
دختر جوان که اسمش: زهره بود، گریه جلوی ادامه صحبتش را گرفت.
بعد از این که چند نفس عمیق کشید، رو به من کرد و گفت: به خدا نمی دانم چطور شد که اینقدر شدید و عاشقانه دوستش داشتم.
گفتم: این قضیه مربوط به چند مدت پیش است؟
زهره گفت: دو ماه پیش.
گفتم :خوب داستان اون ژاکت چی بود؟
زهره با نگاهی که افسوس و حسرت توش موج می زد، گفت: برای اینکه بهش بفهمانم که دوستش دارم، دو تا ژاکت شبیه هم (مردانه) خریدم و روزی که داشتند کار خانه ی ما را تمام می کردند، آن را آوردم و گفتم: این را پدرم داده و با پاکت دستمزد و ژاکت که کادو پیچ شده بود، به کامبیز دادم.
زهره ادامه داد: اون روز عمدا ژاکت تنم را هم به کامبیز نشان می دادم تا بلکه وقتی کادو را باز می کند، با نگاه به ژاکت داخل کادو و شباهتش به ژاکت تن من، متوجه علاقه من به خودش شود.
گفتم متوجه شد؟
زهره با حسرت گفت:تا امروز که شما گفتید که موقع پیدا شدن جنازه کامبیز، ژاکت تنش بوده، فکر می کردم که این اتفاق اصلا نیافتاده ولی چه حیف!
گفتم: خوب بعد از اون روز چکار کردی؟
زهره گفت: برادر من دستش کجه، نمی دونم از کجا فهمیده بود که من کامبیز رو دوست دارم برای همین هم منو دعوا کرد و حتی کتک هم زد منم برای اینکه چیزی گفته باشم، بهش گفتم : کامبیز به من ابراز علاقه کرده و قصد داریم ازدواج کنیم.
گفتم: یعنی فکر می کنی، برادرت کامبیز رو کشته؟
زهره گفت: نه باور کنید، درسته برادرم دستش کجه و زود عصبانی می شه ولی جرات آدم کشتنو نداره.
به زهره خانم گفتم: خوب بعد از اینکه به برادرت اون حرفها رو زدی، اون چه عکس العملی داشت؟
زهره گفت: داداشم قرار شد با کامبیز حرف بزنه و ته و توی ماجرا را در بیاره که آیا من راست گفتم یا دروغ.
گفتم : خوب، نتیجه تحقیق چی شد؟
زهره گفت: نتیجه تحقیق هنوز معلوم نشده ، چون برادرم چند روزه که رفته تهران و نیامده .
آیا برادر زهره، در فوت کامبیز دخالت داشته؟ یعنی آیا موضوع قتل درمیان است؟
باید برادر زهره را به هر شکلی پیدا می کردم و این بار نیاز بود که با نیروی انتظامی موضوع در میان گذاشته می شد.
این داستان ادامه دارد...
نویسنده : رضا جامی