Screenshot ۲۰۲۴۰۵۰۹ ۱۱۰۷۲۹ Chrome

این پیر ترکمن، صاحب کرامات و داستان‌های عجیب است.

 به گزارش بخش فرهنگی پایگاه خبری و تحلیلی راه اترک، فرهنگ شرقی به خصوص فرهنگ ایرانی با نام عارفان و بزرگان زیادی عجین شده است.

این بزرگان و عرفا ضمن اینگه از آنها آثار و کتابهای زیادی نیز برجای مانده، کارهای خارق العاده ای نیز به آنها نسبت داده شده است.

از ساخت حمام اعجاب انگیز شیخ بهایی تا ساعت دستگاه موسیقی اعجاب انگیز فارابی و ...

در شرق گلستان و در بین ترکمنها هم عرفا و بزرگانی همچون مختومقلی فراغی، دولت محمد آزادی، کمینه، ملانفس، سید علی خان بابا، ایشان ها و ...وجود داشته و دارند که بعضا کرامتهای خاصی به آنها نسبت داده شده و همین کرامتها باعث شده که مزار برخی از این بزرگان امروزه مورد احترام و زیارت مردم قرار می گیرد.

نورعلی قرناسی، خبرنگار افتخاری راه اترک در خصوص کرامتهای مقلان پیر و عبدالخالق فرزند پیر به نقل از پدر خدا بیامرزش داستان زیر را از اتفاقات عجیب آنها بیان می کند.

سلام برادر جامی،چیری که مینویسم در باره زیارتگاه عبدالخالق پیر در جنگل اق امام هست ،

خدا بیامرز پدرم با عبدالخالق پیر آن زمان خانوادگی رفت آمد داشتند.

او تعریف میکرد: یکبار چند نفری به سمت زیارت حضرت خالدنبی با اسب حرکت می کنند.( یکی شیخ ، یکی سید و دیگری هم مقلان پیر بود.

در بین راه بین خودشان میگفتند هرکسی هرقدرتی داره رو کنه ،میگفت به عبدالخالق پیر گفتند شما در بین مردم خیلی مورد احترام هستید، کرامتی از خودت نشان بده.

بعد این بنده خدا گفت باشه و به صدایی به کب،ها صدا زده همه کب ها آمدن جلوی عبدالخالق پیر ایستادند و بزرگ کبکها هم بر دوش عبدالخالق پیر نشست، عبدالخالق پیر هم آن کبک نوازش کرده باز فرستاده هوا .

داستان دوم

یک اتفاق هم در آق امام یه تراکتوری، موقع شخم کاری زمین از بالای کوه بلند خلاص می شود و تراکتور از کنترل راننده خارج می شود.

راننده آن وقت نمیدانسته چکار کند.

ناگهان راننده تراکتور یاد عبدالخالق پیرجان می افتد.

صدا می زند یا عبدالخالق پیر به دادم برس.

او می گوید: گفتم ای عبدالخالق پیر اگر خودم و تراکتورم، هیچی نشدیم، یه گاو نر بزرگ دارم به شما میدم.

در آن وقت یکهویی در آن وسط کوه تراکتور خود به خود به سنگ بزرگی گیر می‌کند و می ایستد.

خلاصه خطر رد می شود، تراکتور را عقب میکشند، هیچی هم نمی شود.

چند وقت از آن روز میگذارد، یک روز عبدالخالق پیر راننده تراکتور را میبیند و به او میگوید: آن روز تراکتورت از بالای کوه آمد پایین شما من را صدا زدی و گفتی یا عبدالخالق پیر اگر من خودم و تراکتورم هیچی نشد یه گاو نر دارم، بدم، چرا ندادی؟

راننده تراکتور تعجب می‌کند و میگوید: چطور فهمیدی و صدایم را در آن نصف شب چطور شنیدی؟

عبدالخالق پیر یک خنده ای میزند و می گوید: بیا پشت پیرتهن من را نگاه کن چه میبینی؟

راننده پشت پیراهن عبدالخالق پیر را بالا میکشد و میبیند پشت عبدالخالق پیر هنوز رد لاستیک تراکتور مانده .

راننده گفته این چیه یا پیرجان؟

عبدالخالق پیر می گوید: آن روزی که شما تراکتورت از کوه داشته میامده پایین شما من را صدا کردی و گفتی به دادم برس ، اگر کمکم کنی، یه گاو نر میدهم، من آن موقع رسیدم با پشت گردن خودم تراکتورشما را نگه داشتم ،،همان سنگ یکهو زیر تراکتور قرار می گیرد. تراکتورشما را نگه داشت من بودم.

حالا آن گاو نر را که نذر کردی، باید به نذرت عمل کنی.

آن گاو دیگر به شما تعلق ندارد.

اینها بخشی از کرامات و اتفاقاتی است که در درون جامعه به عنوان تاریخ شفاهی ثبت است.

انتهای خبر/رضا جامی 

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید