sesna

راز جعبه سیاه هواپیمای سسناسایتیشن واشنگتن، فاش می شود.

خوب قسمت اول داستان راز جعبه سیاه هواپیمای سسناسایتیشن را در راه اترک منتشر کردیم و حالا ادامه داستان تا انتها را در پایین بخوانید.

تا آنجا رسیدیم که بهرام وارد فرودگاه استانبول شده بود و خواست که پیامهایی را که از لوسین و همسایه برای او ارسال شده بود را بخواند که از بلندگوهای سالن پرواز، شماره پرواز او را خواندند و او هم .... حالا ادامه داستان

با خودم گفتم: حتما لوسین می خواسته خبرمو بگیره و همسایه هم می خواسته خبر قهوه ای رو بده، خوب وقتی رفتم خونه، موقع استراحت، ییامها رو نگاه می کنم.

سوار پرواز تهران شدم و به سمت خونه حرکت کردم.

توی فرودگاه تهران داداشم دنبالم اومده بود.

احمد رو که دیدم خیلی خوشحال شدم، آخه احمد داداش کوچیکه ی خونه بود و ماشاء الله توی این سه، چهار سال، خوب رشد کرده بود.

داداش احمد رو کرد به من گفت: داداشی از ینگه دنیا برام چی سوغاتی آوردی؟
من هم گفتم: پس چرا تنها اومدی؟ سوغاتی ها هم بمونه برای خونه!
احمد به من گفت: می خواستی با این برنامه عروسی، قشون کشی برای شما راه بندازیم، تازه الانم که اومدم یک عالمه کاغذ خرید دارم که باید با هم انجامش بدیم.

من هم به احمد گفتم: آخه عروسی آبجی جونه، منم برای همین اومدم.

دیگه فکری برای حادثه پیش آمده برای قهوه ای و پیامهای لوسین و همسایه و انفجارهای اطراف شهر نداشتم.

بعد از خرید لیست سفارشی که به احمد داده شده بود به سمت خانه حرکت کردیم.

توی خونه، بساط عروسی برپا شده بود، چراغانی و بریز و بپاش هم بود البته نه از نوع اسرافش.

آبجی ندا تا منو دید بدو بدو به سمتم اومد و پرید توی بغلم.

منم نگاش کردم و گفتم: خوب چشم منو دور دیدی و رفتی پی بخت خودت؟

آبجی ندا، کمی خجالت کشید و گفت: نمی خواستم جواب بدم تا شما بیایی؟ ولی خوب خود شما گفتی: مبارک باشه، پسر خوبیه!

با لبخند به صورت ماه آبجیم نگاه کردم و گفتم: الانم می گم: مبارک باشه، پسر خوبیه. منم برای همین اومدم تا توی عروسی آبجی ندای خوشگلم شرکت کنم.

بابا داشت با تلفن صحبت می کرد که به سمتش رفتم و بغلش کردم.

بابا علی، دستی به صورتم کشید و دستی هم به سرم، و صورتم رو بوسید، عادتش بود که وقتی بچه ها رو می خواست ببوسه، سر و صورتشونو دست می کشید.

بابا علی با لبخند به من گفت: صورتتو دست کشیدم تا گرد و غبار غربت به خصوص گرد و غبار این آمریکاییها از صورتت پاک بشه.

گفتم: بابا باور کنید تا اینجا مدام صورتمو می شستم.

بابام با لبخند دوباره منو تو بغل گرفت و بوسید و گفت: باشه بعدا به حسابت می رسم، فعلا دست بجنبون که کار زیاد داریم.

تا شب یکی سری از کارهای مربوط به عروسی رو انجام دادیم و شب بعد از اینکه شام خوردیم، به سمت اتاقم رفتم و کمی دراز کشیدم.

راستش تا وقتی دراز نکشیده بودم، متوجه اتفاقاتی که امروز برام افتاده بود، نشده بودم. روی تخت بودم که یکهو یاد خونه و قهوه ای و پیامها و حتی انفجاری که امروز توی واشنگتن شنیده بودم، افتادم و یاد اون جعبه سیاه که قهوه ای برام آورده بود.

رفتم سراغ لب تاب تا اول پیامهای لوسین و همسایه رو بخونم و بعد هم به اخبار نگاهی بیاندازم.

پیام لوسین منو میخکوب کرد: بهرام جان، پلیس به من زنگ زده و گفته باید سریع به آمریکا بروم، با همسایه تماس گرفتم؛ گفت: اومدن و از صاحب قهوه ای پرس و جو کردند؟ آخه روی قلاده قهوه ای مشخصات من(لوسین)، بود، من رفتم خونه.

رفتم سراغ پیام همسایه، همسایه ما آقای بلون، برام نوشته بود: آقا بهرام، پلیس به سراغم آمد و از لوسین پرسید و بعد جنازه قهوه ای رو به من نشون دادند و سوال کردند که این سگ رو می شناسی و من هم تایید کردم.

آقا بهرام، کنار بدن سگ یک جعبه هم بود ولی نمی دونم جعبه ی چی بود؟
داشتم آخرای پیام آقای بلون رو می خودنم که از لوسین پیامی جدید اومد: بهرام من باز داشت شدم، شاید دیگه نتونم بهت پیام بدم.

بعد از خبرهای خوب ازدواج آبجی ندا، این خبرهای بد رو نمی تونستم باور کنم، چه روز سخت و عجیبی شد.

فکرم عجیب مشغول اتفاقات روی داده در واشنگتن بود که یکهو یاد پیام آقای بلون افتادم که در مورد قهوه ای گفته بود! جعبه ای در کنار جسد سگ لوسین هم بوده است.

آیا این جعبه همان جعبه ای بود که قهوه ای برایم آورده بود؟ یادم آمد که من به خاطر اون نوشته هایی که روی جعبه نوشته شده بود، محتوای جعبه را به لب تابم منتقل کرده ام.

سریع به سراغ لب تاب رفتم و به دنبال فایل ذخیره شده گشتم.

محتواهای درون فایل، حکایت از یک پرواز علمی بود که ظاهرا آخرش با همان صداهای انفجاری که ما در شهر واشنگتن شنیدم همراه می شد ولی راستی این تور علمی چه ربطی به این صداها داشت؟
به سراغ فایل عکسهایی که از جعبه گرفتم رفتم و اسامی را نوشتم.

همه 10 نفری که درون هواپیمای سسناسایتیشن(این مدل هواپیمای این 10 دانشجو بود که روی جعبه سیاهش نوشته شده بود) سوار بودند، اسامی لاتین داشتند.

معمای عجیبی روبرویم بود و نمی دانستم چه کار بکنم.

دوباره به سراغ فایل جعبه رفتم و خواستم این بار تا آخر مکالمه را گوش کنم بلکه چیزی از این موضوع بفهمم.

صحبتهای این گروه را که در روز مورد نظر ظبط شده بود، تا آخر گوش کردم، اوایل که چیز مهمی نبود و خلبان داشت موضوع سفر را برای بقیه توضیح می داد: بچه ها دقت کنید، ما امروز یک پرواز تفریحی را در پیش داریم که البته قرار است یک گزارش تحقیقی هم در این خصوص داشته باشیم.

مارک که با نامزدش در این گردش علمی شرکت کرده بود، گفت: سپاستین، مسیر را می شود به ما توضیح بدی؟
سارا هم گفت: آره، می خواهیم بدانیم، داریم کجا می ریم، چه قدر وقت می بره و هر کدام چه کار باید بکنیم؟

سپاستین گفت: مجوز پرواز ما صادر شده و با همه جا هم هماهنگ شده است، ما حتی با وزارت دفاع که آزمایش ما در راستای یک پروژه نظامی است، هماهنگ هستیم.

در خصوص مسیر هم باید بگویم: ما باید ابتدا وارد حریم هوایی ممنوعه کاخ سفید بشویم تا متوجه واکنش سیستم کنترلی جدید مناطق پرواز ممنوع که برای اولین بار در واشنگتن مستقر شده، شویم.
دیوید هم گفت: سپاستین عزیز این سیستم جدید که می گی، چیه؟ و ما در این پروژه چکار باید بکنیم.

رافائل از اون طرف داد زد و گفت: بچه ها نمی دونم چطوریه که توی حسابم یک رقم بالا واریزی دارم. احتمالا توی یک مسابقه برنده شدم ولی نمی دونستم این قدر خوش شانس باشم.

دیوید گفت: حالا چقدر برنده شدی که اینقدر خوشحالی می کنی؟
رافائل گفت: باورتون نمی شه؟ اگر کسی تونست رقم درست این عدد رو بخونه و اگه همونی باشه که من خودنم، شام امشب همتون مهمون من هستید.

نامزد مارک که اسمش هم ژانت بود، گفت: بده من بخونمش، ژانت این رو گفت و گوشی رافائل رو گرفت؛ ناگهان ژانت با فریاد گفت: آخ جون، شام همه مهمون رافائل هستیم.

رافائل گفت: پس من درست خوندم، مبلغ 300 هزار دلار است؟
ژانت گفت: نه خیر پس باید یک هفته شام بدی، حداقل به من و ماک که حتما باید یک هفته شام بدی! مرد حسابی واریزی حسابت 3 میلیون دلار هست!؟
رافائل چند تا هورای بلند کشید و گفت: حتما، حتما، حتما

سباستین گفت: بچه ها زیاد عجله نکنید اگر این جوریه، فکر کنم همتون باید به همدیگه شام بدید.

رافائل گفت: یعنی چی؟

سباستین گفت: آخه به حساب منهم همون مبلغ واریز شده که به حساب رافائل واریز شده است.

جنی که تا این لحظه فقط داشت موسیقی گوش می کرد با شنیدن حرف سباستین سراغ چک حسابش رفت و اونهم با فریاد گفت: آره سباستین راست می گه و به حساب من هم همون مبلغ واریز شده!
خلاصه بچه ها با ذوق و خوشحالی از مبلغ واریزی داشتند کیف می کردند و از این که در این پروژه نظامی انتخاب شده بودند و شرکت کرده بودند، حسابی سر ذوق آمده بودند.

مارک گفت: من که فکرشو هم نمی کردم برای شرکت در این آزمایش و پروژه اینقدر پول بدهند. اگر بعد از این هم خواستند حتما در آزمایشهای اونها شرکت می کنم.

جان که همیشه توی کتابها غرق می شد و باید به زور اونو از کتابهاش جدا می کردیم، گفت: من که به این واریزی پول مشکوک هستم، راستش به اون سندی که امضاش هم کردیم و پایین برگه هم جای خالی گذاشته شده بود برای اضافه کردن متن توسط ما یا اونها، مشکوک هستم.

توماس که تا الان داشت چرت می زد و با سر و صدای بچه ها با ناراحتی بیدار شده بود، رو کرد به جان و گفت: تو که همیشه فکرت منحرفه و آیه یاس می خونی! حالا که با نظر رئیس جمهور محترم و قبول وزارت دفاع قراره برای کشورمون یک کار بزرگ بکنیم و دولت هم به این خاطر اینقدر سخاوت مندانه هزینشو به ما داده، چر این قدر مایوس باشیم. لطفا به این فکر کنیم که با این همه پول چکار باید کرد؟

همه توی همین فکر و بحث ها بودیم که سباستین گفت: بچه ها آماده باشید که الان وارد منطقه پرواز ممنوع می شویم، سباستین این رو گفت و شمارش معکوس را آغاز کرد:10-9-8-7-6-5-4-3-2-1و حالا.

ناگهان صدای بی سیم هواپیما بلند شد، سباستین یکهو به بقیه گفت: بچه ها ساکت باشید من متوجه این پیام رادیویی نمی شم.

همه ساکت شدند.
صدایی از پشت بی سیم بلند شد: هواپیمای سسناسایتیشن، شما در حال ورود به منطقه پرواز ممنوع واشنگتن و کاخ سفید هستید. پیامی که می شنوید از طریق سیستم هوش مصنوعی جدید وزارت دفاع آمریکا ارسال می شود و شما فقط شنونده این پیام و اجرا کننده دستور هستید. لطفا بالفاصله منطقه را ترک کنید تا اقدام بعدی در خصوص شما عملیاتی نشود.

سباستین منتظر پیام یکی از فرماندهان نظامی که در روز امضاء قرارداد به آنها گفته بود، در همه مراحل در کنار آنهاست و عملیات را تحت نظر دارد، بود، با شنیدن این پیام به سراغ بی سیم رفت و هرچه نام سرهنگ مارتین را صدا کرد، جوابی به او داده نمی شد. انگار بی سیم مرکز کنترل سیستم منطقه پرواز ممنوع توسط همان هوش مصنوعی اداره می شود و دوباره همان پیام اعلام شد.

سباستین که تعهد داده بود باید وارد منطقه پرواز ممنوع شود و بعد دور بزند، قبل از ورود به منطقه با تلفن همراه به سرهنگ مارتین تماس گرفت.

چند بار تلفن سرهنگ مارتین زنگ خود و بالاخره سرهنگ مارتین تلفنش را برداشت. صدایی که در جعبه صدا ضبط شده بود، صدای لرزان مردی بود که نگرانی در تمام صدایش موج می زد.

سرهنگ مارتین به سباستین گفت: سباستین عزیز، لطفا وارد منطقه پرواز ممنوع...و صدا دیگر وضوح نداشت و به شکل ممممم دور شد.

سباستین دوباره سوال کرد: جناب سرهنگ ما 600 متر دیگر تا منطقه پرواز ممنوع فاصله داریم، چکار کنیم؟

فرد دیگری گوشی سرهنگ مارتین را گرفت و گفت: شما باید همانطور که تعهد دادید، عمل کنید.

سباستین گفت: ما با آقای سرهنگ مارتین یک قرار داد داشتیم و می خواهمیم با خود ایشان صحبت کنیم.

سرهنگ راجرز، کسی بود که گوشی سرهنگ مارتین را از او گرفته بود.

سرهنگ راجرز به سباستین گفت: حال ایشان خوب نیست و به همین خاطر من ادامه صحبت را با شما دارم.

اما در همین حال صدایی از دور می آمد که می گفت: بچه ها وارد منطقه نشید، که ناگهان چند صدایی مثل صدای ضربه به در شنیده شد و دیگر صدای سرهنگ مارتین نیامد.

سباستین گفت: اسم شما چیه و ما الان باید چکار کنیم؟سباستین در حالی این را سوال کرد که هواپیما وارد حریم هوایی منطقه پرواز ممنوع شده بود.

ناگهان صدای هشدار ، هشدار ، هشدار از بی سیم هواپیما بلند شد. بچه ها همه به هم با نگرانی نگاه می کردند.

رادیو این بار توسط بی سیم یک رباط در حال ارسال پیام بود.

شما وارد منطقه ممنوعه شدید و این علی رغم هشدارهای مختلفی بود که به شما داده شده است. تا دقایقی دیگر پاسخ شما داده می شود.

 بعد از شنیدن این پیام تلفن سباستین زنگ خورد، سرهنگ راجرز بود که به سباستین زنگ زد.

آقای سباستین کسی به نام مارک در بین شماست که همراه نامزدش باشد؟
سباستین گفت: بله.

سرهنگ راجرز گفت: اون پسرمه با نامزدش، اگر می تونید روی اولین سطح مسطح زمین بنشینید و گرنه سیستم هوش مصنوعی شما را هدف قرار می دهد.

سباستین بلافاصله هواپیما را دور زد ولی ارتباطش را با سرهنگ راجرز قطع نکرد.

مارک گوشی را از سباستین گرفت و گفت: بابا چی شده و اونجا چه خبره؟

سرهنگ راجرز گفت: ما می خواستیم حساسیت سیستم هوش مصنوعی دفاع هوایی را آزمایش کنیم ولی انگار هوش مصنوعی از دست ما خارج شده است.

مارک گفت: این یعنی چی بابا؟

سرهنگ راجرز گفت: یعنی اگر نتونید تا زمان پرواز جنگنده هایی که خلبانانش هوش مصنوعی هستند، روی زمین بنشینید و از هواپیما فاصله بگیرید، هوش مصنوعی هواپیمای شما را مورد هدف قرار می دهد و نابود می کند.

سرهنگ راجرز این را گفت و شروع به گریه کرد.

سباستین در حالی که با سرعت تمام خود را به منطقه ای خارج از شهر واشنگتن که نزدیک به یک منطقه کوهستانی بود می رساند، ناگهان اولین موشک از جنگنده نظامی مجهز به هوش مصنوعی به سمت آنها شلیک شد.

سباستین با بی سیم به هواپیمای نظامی گفت: ما نظامی نیستیم و در حال فرود هستیم.

هوش مصنوعی مستقر در جنگنده به پیام آنها پاسخ داد: شما وارد منطقه ممنوعه شدید و به خاطر مسائل امنیتی باید از بین بروید.

هرچه هواپیمای دانشجویان به زمین نزدیک تر می شد، جنگنده نیز به آن ها نزدیک ترمی شد.

صدایی از آن طرف بلند بود، صدا، صدای پدر مارک بود: مارک هنوز زنده اید، ما هرکار می کنیم نمی توانیم هوش مصنوعی رو از کار بندازیم. مارک پسرم، زودتر خودتونو از هواپیما بیرون ببرید.

سباستین آخرین تلاشهایش را کرد تا هواپیما چرخهایش با زمین تماس بگیرد ولی ناگهان هواپیما دوباره به سمت آسمان رفت.

سباستین گفت: بچه من معذرت می خوام ولی نتوسنتم فرود بیام، چون بال هواپیما به یک مدرسه ی ابتدایی روستایی برخورد می کرد و این در حالی بود که بچه های کوچولو داشتند توی مدرسه بازی می کردند.
هواپیمای سسناسایتیشن به سمت کوهستان رفت و جنگنده هوش مصنوعی هم به سمت اون و ناگهان صدای انفجار مهیبی در دل کوهستان بلند شد...

بعد از چند دقیقه صدای خش خشی که ضبط شده بود آمد و صدایی که شبیه صدای سباستین بود.

فکر کنم همه بچه ها مرده باشند و تنها من زنده هستم که احتمالا من هم یا دوام نمی آورم و یا به زودی توسط ماموران نظامی مخصوص پروژه هوش مصنوعی، زندانی و کشته می شوم.

خدایا می شود که خانواده ام از اتفاقی که برایمان افتاد با خبر بشوند؟
خدایا امیدوارم که پدر مارک بتواند حقیقت را بر ملا کند.

ناگهان صدای یک سگ آمد و سباستین بود که اونو صدا می کرد. سگ که جلو آمد، سباستین دید روی قلاده سگ نام اون نوشته شده (قهوه ای) و نوشته شده که این سگ، سگ امداد است.

سباستین قهوه ای رو صدا کرد و بعد در حالی که سعی می کرد جعبه سیاه را از عقب هواپیما در حالی که خودشو به سختی تا اونجا کشونده بود، در بیاره و به پشت سگ ببنده به سگ گفت: اینو حتما به کسی برسون و برای ما کمک بیاور و بعد دیگه صدایی ضبط نبود.

چند روز بعد رسانه های آمریکا اعلام کردند که یک هواپیمای غیرنظامی بعد از ورد به منطقه پرواز ممنوع توسط جنگنده های نظامی از منطقه خارج شده ولی بدون دخالت نظامی، در منطقه ای کوهستانی سقوط کرد.

در خبری دیگر رسانه های آمریکایی از مرگ دو نظامی خود در جریان یک حادثه رانندگی خبر دادند و نام آنها را سرهنگ مارتین و سرهنگ راجرز عنوان کرد.
من، بهرام رادپور، مات و مبهوت شنیدن این صداها بودم، یعنی این صداهایی که می شنیدم، همه واقعی بود یا یک داستان رادیویی؟؟
نه باید باور می کردم که دارم یک اتفاق واقعی را می شنوم و باید اتفاق افتاده را برای خانواده های این 10 جوان آمریکایی نقل کنم.

بعد از این اتفاق، یک پیام از دانشگاه داشتم و چند پیام از پلیس فدرال آمریکا مبنی بر حضور در مرکز پلیس برای بستن یک قرار داد همکاری!؟
دانشگاه هم پیام داده بود که باید برای دفاع زودهنگام به دانشگاه بیایم.

راستش پیامهایی هم از دوستم لوسین برایم آمد که منو به جشن تولدش دعوت کرده بود، هرچند پیام دعوتش اصلا شباهتی به کلمات همیشگی لوسین نداشت و من هم به خاطر همین به اونها نه جواب دادم و نه پیگیر شدم.

دیگه به فکر برگشتن به دانشگاه و آمریکا نیفتادم، چون احساس کردم که اگر برگردم همون بلایی که سر اون دانشجویان و 2 سرهنگ خودشون و دوستم لوسین و احتمالا همسایه ما آمده، سر من هم بیاد.

این داستان بر اساس واقعه انفجار در شهر واشنگتن که در خرداد ماه 1402 روی داد، نوشته شده است.

پایان

نویسنده: رضا جامی/خرداد 1402