shekar

شکار انسان، داستان جنایات غربی ها در افغانستان است که توسط نویسنده گلستانی نگارش شده است.

 به گزارش راه اترک، زندگی در افغانستان انگار همیشه با محرومیت عقدی بسته است ولی هیچ وقت این سرزمین غرورش را که از مادرش که سرزمین آریایی است، از دست نداده است.

رنج و محنت مردم این سرزمین که با مردم سرزمین ایران از یک نژاد هستند، برای مردم ایران هم تحملش سخت است.

داستان زیر بر اساس خبری است که در ماه گذشته در سایت طلوع نیوز در خصوص جنایات ائتلاف در افغانستان منتشر شده بود، به شکل داستان درآمده است.
قسمت دوم

رابرت دیگر نگذاشت آن مرد افغانی حرف بزند و منتظر دستور سرهنگ مورگان هم نماند و به سر آن مرد افغانی از نزدیک شلیک کرد.

پاره های جمجمه آن مرد افغانی به روی بدن خود رابرت و افغانیهایی که در کنار او ایستاده بودند تا حکمشان اجرا شود، پاشیده شد.

رابرت با دیدن خون و تکه های مغز و جمجمه اولین شکارش، بلند بلند قهقهه زد و از سرهنگ مورگان خواست تا بقیه محکومین را هم او بکشد.

من که تا به حال از نزدیک و واقعی کشتن آدمها را ندیده بودم، هم وحشت کردم و هم یک هیجان به سراغم آمد(هیجانی که با بازیهایی اکشن دلم می خواست آن را به شکل واقعی تجربه کنم.

وقتی مورگان کار رابرت را دید، رو به او کرد و گفت: اگرچه دل و جرات این سرباز (رو کرد به رابرت و این جمله را گفت) را تحسین می کنم که اینقدر مصمم وارد میدان شده و تصمیم داره که انتقام خون مردم بیگناه مان را از این قوم وحشی بگیره، ولی اینجا پادگان نظامیه و شما باید همه کارهایتان با دستور انجام شود .

بعد مورگان رو کرد به رابرت و گفت: آیا همه نیروهای دسته شما مثل خودتان هستند؟
رابرت رو کرد به ما و گفت: همه بله ولی فقط یکی از نیروهایمان را که تازه انتخاب کردیم، کمی به او تردید دارم ولی می دانم که همه یک دل و یک زبان آمده ایم تا این قوم وحشی رو از روی زمین محو کنیم.

مورگان گفت: همه نیروها خوب نگاه کنید، در مقابل شما الان حکم دادگاه بیابانی و نظامی قرار است توسط این 10 سرباز شجاع اجرا می شود، امیدوارم شما هم مانند این 10 سرباز، شجاعت داشته باشید تا به عنوان سربازان قهرمان به ملت و کشور آمریکا معرفی شوید.

بعد مورگان به ما گفت: شما هم مانند: فرمانده دسته شجاعتان، دستور را اجرا کنید، مورگان این را گفت و کنار ایستاد.

هر کدام از ما به سراغ یک افغانی رفتیم و لوله ی اسلحه هایمان را روی سر آن مردان افغانی، قرار دادیم و منتظر دستور مورگان بودیم که متوجه شدم، آن مردان افغانی به هم نگاهی کردند و یک صدا گفتند: زنده باد، اسلام، زنده باد، افغانستان و مرده باد، آمریکا و آمریکایی.

با این رجزخوانیها، رابرت ناگهان هیجانی شد و به جای مورگان دستور شلیک داد و ما هم سریع به گمان اینکه مورگان دستور داده، شلیک کردیم.

باورم نمی شد، اینکه آیا این من بودم که داشتم یک انسان را می کشتم و این که آیا این فردی که جلوی من افتاد و خون و مغزش به روی لباسهایم، پاشید، با شلیک گلوله من کشته شده است؟
با خودم گفتم: این بار خودم انتخاب نکردم، باید در حین کار یک نفر را بگیرم و یواش یواش او را بکشم تا حس اینکه من دارم این کار را می کنم را درک کنم!
سرهنگ مورگان برای اینکه روحیه افغانیها را بشکند و جرات مخالفت را در آنها بکشد، به چند نفر از آنها گفت تا بیایند و جنازه ها را از روی زمین جمع کنند و خونها را هم بشورند و پاک کنند.

ده مرد افغانی که لباس نظامی هم بر تن داشتند و مشخص بود که واقعا هم نظامی بودند وارد میدان نظام جمع شدند  شروع به جمع کردن جنازه ها کردند.

وقتی به آن 10 مرد کشته شده و این 10 مرد زنده نگاه می کردم، فقط این به ذهنم می رسید: یک افغانی خوب، یک افغانی مرده است.

آن روز فرمانده مورگان به همه نیروها گفت: بروید و استراحت کنید ، چون که فردا عملیات ویژه در سطح شهر و روستاهای اطراف داریم و شاید امشب چند دسته را برای اجرای عملیات ویژه فراخوانی کنیم.

همه ی نیروها به سمت آسایشگاههای خود هدایت شدند ولی رابرت که حس کشتن آدمها در اون با کشتن این 10 افغانی، زنده شده بود، به سمت مورگان رفت و گفت: حتما ما جزو اون چند دسته ویژه هستیم؟
مورگان با خنده گفت: کار امروزتان خیلی خوب بود، حتما مد نظرم هستید و برای عملیاتهای پیش رو از شما استفاده می کنیم، فقط یادتان باشد دیگه مثل امروز بدون هماهنگی عمل نکنید.

 مورگان این را گفت و به سمت محل فرماندهی رفت و هنگامی که می رفت به یک درجه دار گفت: یک اتاق ویژه به این 10 نفر بده برای استراحت.

تا ساعت 2 صبح، همه 10 نفر ما بیدار بودیم، هم از کاری که برای اولین بار (البته من فکر می کردم که آنها برای اولین بارشان است که آدم می کشند) انجام داده بودیم و هم این که یک اتاق ویژه داشتیم، خیلی خوشحال بودیم.

رابرت از توی یخچال مشروب برداشت و به همه تعارف کرد.

من تمایلی به خوردن مشروبات الکلی نداشتم و به همین خاطر قبول نکردم.

رابرت بعد از خوردن مشروب به همه گفت: من امشب می خوام به این مورگان نشان بدیم، ما یک تیم قدرتمندیم و برای این مردم وحشی، ما 10 نفر کفایت می کنیم.

همه منتظر بودند تا ببینند که رابرت چه نقشه ای تدارک دیده است.

رابرت وقتی سکوت جلسه رو دید رو به ما کرد و گفت: وقتی طرح رو گفتم، کسی نباید مخالفتی داشته باشه وگرنه هم از گروه حذف می شه و هم اگر متوجه بشم جایی طرح را گفته، از زندگی هم حذف می شه.

همه با سر حرفهای رابرت رو تایید کردیم و رابرت گفت: امشب اگه مورگان ما رو با خودش برد که برد وگرنه خودمان باید یک عملیات انجام بدیم.

سالیوان که انگار از قبل هم رابرت رو می شناخت، گفت: نکنه نقشه ی حذف کاکا سیاهها رو می خوای اجرا کنی؟

رابرت گفت: مثل همون نقشه است که وقتی توی رواندا بودیم ، اجرا کردیم.

من رو کردم به رابرت و گفتم: من تا به حال در هیچ عملیاتی نبودم و این اولین بارم است که وارد نظام شدم.

رابرت گفت: امروز متوجه شدم که اولین بارته ولی وقتی بدون معطلی تیر رو توی سر اون افغانی شلیک کردی و وقتی خون به سر و صورتت ریخت، نترسیدی، فهمیدم که اشتباه نکردم، رابرت اینو گفت و گوشیشو بهم داد.

دیدم رابرت از موقع کشتن اون افغانیها توسط ما فیلم گرفته.

توی فیلم خودم رو دیدم که چطور وقتی خون اون مرد افغانی به صورتم و لباسهام پاشید، همونطور ایستاده بودم و چند تیر دیگه هم به سر اون مرد شلیک می کردم.

وقتی فیلم خودم رو دیدم، تازه متوجه شدم که کشتن آدمها چیه و من چکار کردم و اونجا کمی ترسیدم.

توی همین فکرها بودم که کسی درب اتاق ما را زد، رابرت گفت: کیه؟ سرباز گفت: از طرف فرمانده مورگان پیام دارم.
من رفتم و در اتاق را باز کردم.

سرباز نامه را دراز کرد و من نامه را گرفتم.

رابرت گفت: حتما از ما خواسته شده که در عملیات امشب شرکت کنیم، رابرت این را گفت: و در حالی که لیوان مشروب را تا ته سر می کشید، نامه را باز کرد و خواند.

یکهو نمی دانم رابرت را برق گرفته بود یا چیز دیگری، فریادی زد و گفت: نه من برای این کارها نیامده ام.

استفان که اونهم از قبل با رابرت بود، فهمید که احتمالا به ما اجازه آمدن به عملیات امشب را نداده اند، برای همین گفت: رابرت جان اشکالی نداره، ما تازه وارد اینجا شدیم، خوب فردا هم هست، تازه اگر خواستی بدون اجازه اونها خودمان عملیات می کنیم.

رابرت، نامه را به سمت ما پرت کرد و دوباره به سمت یخچال رفت تا شیشه ی دیگری از مشروبات درون یخچال را بردارد.

من نامه روی زمین افتاده را برداشتم.

در نامه نوشته شده بود، گروه شما برای فقط گشت به همراه تیم اصلی به فرماندهی سرهنگ مورگان امشب در عملیات شرکت خواهند داشت.

من رو به رابرت کردم و گفتم: رابرت، اینکه خوبه، ما برای عملیات امشب انتخاب شدیم.

رابرت گفت: پسر جان متن نامه را مگر نخواندی؟ نوشته: فقط یک گشت است و هیچ برخوردی هم نیست و کسی هم حق استفاده از تیر را ندارد!
استفان با لبخند گفت: اینکه ناراحتی ندارد رابرت عزیز، مگر توی آفریقا ما تیراندازی را شروع می کردیم!
استفان این را گفت و لبخند زد و رو به ما کرد و گفت: ما هم هرچه فرمانده گفت، عمل می کنیم ولی در این گشتها هم اگر از طرف اونها کسی تیر زد یا عملیاتی را شروع کرد، آنوقت خونش پای خودش خواهد بود.

رابرت که هنوز اثر مشروب توی کل وجودش بود، ناگهان چنان خنده های بلندی کرد که انگار سقف اتاق داشت می ترکید.

فوری لباس پوشیدیم و به سمت مقر فرماندهی حرکت کردیم.

رابرت لباسهایش را خوب نپوشیده بود و برای همین من با کمک استفان کمکش کردیم تا مرتب شود.

استفان که دید حال رابرت خوب نیست به مورگان گفت: می شود من راننده باشم؟

سرهنگ مورگان رو به رابرت کرد و گفت: فکر نمی کردم اینقدر زیاده روی کنی، اینجا پادگان نظامی است، من هم با کسی شوخی ندارم، اگر شجاعت امروزت نیود، حتما یا برمی گرداندمت انگلیس یا در هیچ عملیاتی شرکتت نمی دادم. تازه فکر نکنید از گذشته ات خبر ندارم، همه را مطالعه کردم، یادت باشد که اینجا آفریقا نیست که قصد شکار داشته باشی!

رابرت کمی شوکه شد ولی سرش را پایین انداخت و ظاهرا حرفهای مورگان را تایید کرد.

ماشینهای هامر روشن شد و ما هم سوار ماشین شدیم.
استفان راننده شد و رابرت هم کنارش نشست و پشت سر مورگان حرکت می کردیم.

یک خودروی پشتیبان پشت سر ما بود و یک خودرو هم جلوی ما و مسیری را که قبلا شناسایی شده بود، طی می کردیم.

رابرت به استفان نگاه کرد و استفان هم بدون اینکه حرفی بزند ، گفت: اوکی.
در یک چشم به هم زدن و در یکی از معابری که هوا هم تاریک بود، استوان به مایک(بعدا مشخص شد که مایک هم با آنها هماهنگ بوده است) اشاره کرد و مایک بدون اینکه حرفی بزند با اسلحه اش از در جلو و کنار رابرت به بیرون پرید.

ادامه داستان به زودی
نویسنده: رضا جامی

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید