shekar

شکار انسان، داستان جنایات غربی ها در افغانستان است که توسط نویسنده گلستانی نگارش شده است.

به گزارش راه اترک، زندگی در افغانستان انگار همیشه با محرومیت عقدی بسته است ولی هیچ وقت این سرزمین غرورش را که از مادرش که سرزمین آریایی است، از دست نداده است.

رنج و محنت مردم این سرزمین که با مردم سرزمین ایران از یک نژاد هستند، برای مردم ایران هم تحملش سخت است.

داستان زیر بر اساس خبری است که در ماه گذشته در سایت طلوع نیوز در خصوص جنایات ائتلاف در افغانستان منتشر شده بود، به شکل داستان درآمده است.

نام مستعار من، ویلیام است و مهمترین اتفاق زندگیم، در افغانستان رقم خورده و آنهم شکار انسان بود.

بعد از قضایای 11 سبتامبر، شبکه های خبری که ما آنها را می دیدیم، عامل این کشتار وحشتناک را اقوام بدوی و وحشی در سرزمینی به نام افغانستان معرفی می کردند.

مردانی با لباسهای بلند و ریشهایی دراز که کشتن انسانها به خصوص کسانی که به اعتقاد آنها نبودند را برای خودشان یک ارزش می دانستند.

من 18 ساله بودم و از سرگرمیهایم، بازیهای اکشن و جنگی بود و در این بازیها خیلی تلاش می کردم تا همیشه پیروز باشیم.

می دانید که پیروزی در بازیهای جنگی به معنای کشتن بیشتر و تصرف سرزمینهای بیشتر است و هرچه بازی جدیدتر باشد، در هنگام کشتن دشمن یا همان طرف مقابل، هیجان بیشتری نصیب شما می شود و من در این بین آنقدر هیجان داشتم که دلم می خواست در دنیای واقعی این بازی را به شکل واقعی انجام دهم.

وقتی عامل انفجار ساختمانهای دوقولو در آمریکا در رسانه های ما ، مردمی وحشی در اقغانستان معرفی شد و وقتی آمریکا اعلام کرد برای انتقام از خون مردم بی گناهی که در این دو ساختمان جانشان را از دست داده اند، قصد دارد به افغانستان حمله کند، من منتظر بودم تا کشور ما یعنی انگلیس که همیشه در کنار آمریکا بوده هم آیا اعلام همکاری در این حمله خواهد کرد یا نه؟
توی خانه مدام ژستهای مختلف را با اسلحه تمرین می کردم .

در نظرم مردم ساکن افغانستان مانند مردم ساکن در جنگلهای آمازون، وحشی و بدوی هستند و می شود به راحتی آنها را از بین برد و هم انتقام خون همکیشان مسیحی خودم را بگیرم.

برای همین، بعد از اعلام عمومی شرکت انگلیس در جنگ با طالبان، من برای ثبت نام به ارتش رفتم و با واسطه و آشنا بازی توانستم، خودم را در ردیف نیروهای اعزامی به افغانستان وارد کنم.

وقتی سوار هواپیما برای اعزام به افغانستان می شدیم، حس و حال عجیبی داشتم.

رابرت، یک جوان هیکلی بود که روی بازوهایش خالکوبیهای مختلفی داشت.

با خنده به او گفتم: من که برای انتقام از کشته های همکیشانمان در آمریکا آمدم.

رابرت با خنده بلندی گفت: هم کیش کیلویی چنده پسر، من برای کشتن و شکار اومدم. شنیدم، افغانیها خیلی فرز و چابک هستند مثل آهو، پس باید شکار اونها هم خیلی کیف داشته باشه.

برای این که کم نیارم، گفتم: آره خوب من هم کشتن این مثلا شبیه آدمها را که وحشی هستند، دوست دارم و از نزدیک می خوام اونها رو ببینم و بتونم دنیا رو از شر این موجودات خبیث نجات بدم.

رابرت، وقتی اینو شنید بهم گفت: پس باید بیای تو گروه شکار ما و بعد منو به یک تیم 8 نفره که اطراف ما نشسته بودند، معرفی کرد.

وقتی هیکلهای اونها رو نگاه کردم ، دیدم مثال فیل و فنجان هستم توی تیم اونا.

خوب یک جورایی هم خوب بود که توی یک دسته قوی و با انگیزه وارد شده بودم.

یک لحظه خوابم برد، توی خواب، دیدم توی افغانستانیم و داریم با تمام نیرو، با وحشیهای افغانی می جنگیم، البته جنگ که نبود، ما با تمام تجهیزات و اونها با شمشیر و اسلحه های قدیمی، همونطور که توی بازیها می دیدم.

توی خواب یکهو، یک بچه کوچولو با همان لباسهای افغانی جلوم افتاد، رابرت رو توی خواب دیدم که به من گفت: رحم نکن، ما برای شکار انسان آمدیم و آهو، کوچیک و بزرگ نداره!
اسلحه رو به سمتش نشانه گرفتم، اسلحه از قد اون بچه هم بزرگ بود، چشمان اون بچه، ملتمسانه ازم می خواست که بهش رحم کنم و کمکش کنم ولی دستور رابرت، فقط کشتن بود و هیچ.
توی خواب، چند دقیقه مدام به چشمان اون بچه خردسال نگاه کردم که ناگهان فریاد رابرت بر سرم هوار شد و رابرت با یک گلوله اون بچه رو کشت و خواست با یک گلوله کار منو هم تمام کنه که با ترمزهای هواپیما و همان فریادهای رابرت که می گفت: بچه پاشید که به زمین شکارگاه رسیدیم، در حالی از خواب بیدار شدم که چهره و نگاه اون بچه مدام جلوی چشمم بود!

وارد پادگانی در خاک افغانستان شده بودیم که در اختیار ائتلاف ضد تروریسم قرار گرفته بود.

به محض ورود، به خط شدیم و سرهنگ مورگان، فرمانده پادگان قرار شد برایمان صحت کند.

مورگان چهره ای گندمگون داشت و سابقه حضور در افریقا و جنگ رواندا و بروندی را هم در پرونده خودش ثبت کرده بود.

وقتی همه به خط شدیم، سرهنگ مورگان گفت: اینجا افغانستان، سرزمین کوه و دشت و بیابان و تریاک و وحشت با قومی وحشی است.

شما اینجا هستید تا انتقام خون کشته های 11 سبتامبر را از قوم وحشی بگیرید تا درس عبرتی شود برای همسایگان این قوم وحشی که آنها هم همین اعتقاد افغانستانی ها را دارند.

دوست داشتم صحبتهای مورگان را یادداشت کنم ولی چون در حال خبردار بودیم، قبلش ضبط صدای گوشیم را روشن کردم تا همه خاطرات دوران شکار را ثبت کنم.

مورگان ادامه داد: من با اقوام وحشی مانند اینها در افریقا زیاد جنگیدم، می دانم که از این مبارزه هم پیروز بیرون خواهید آمد و هم از کشتن این وحشیها لذت خواهید برد.

همه نیروها با فریاد، صحبتهای مورگان را تایید کردند.

سرهنگ مورگان بعد از تایید و تشویق نیروها، گفت: چندین نفر از این نیروهای وحشی در پادگان حضور دارند که به عنوان نیروهای خدمتگزار شما هستند، به آنها به هیچ وجه اعتماد نکنید ولی کاری به آنها هم نداشته باشید، آنها رام رام هستند و در صورت کوچکترین خطایی مانند کسایی که امروز شما شاهد مجازات آنها خواهید بود، مجازات می شوند.

سرهنگ مورگان این را گفت به به همه نیروهای افغانی مستقر در پادگان گفت تا در جلوی نیروهای ما بیاستند.

100 نفر از دربی قدیمی وارد میدان شدند، آنها لباسهایی نظامی بر تن داشتند ولی قیافه های آنها نشان می داد که افغانی هستند.

سرهنگ مورگان به آنها که زبان لاتین را هم بلد بودند، گفت: شما از این به بعد باید به این نیروها خدمت کنید، چرا که آنها برای آزادی افغانستان از نیروهای وحشی کشور شما به اینجا آمده اند.

مورگان ادامه داد: شما باید بدانید که مثل برده هستید در مقابل این نیروها اعم از سرباز و درجه دار و ...

در این هنگام، سرهنگ مورگان به آنها با فریاد، گفت: فهمیدید؟

همه افغانیها با فریاد گفتند: بله قربان.

بعد، دوباره سرهنگ مورگان دستور داد: نیروهای افغانی که از قوانین پادگان تخلف کرده اند را وارد میدان کنند.

10 مرد افغانی با دستان بسته وارد میدان شدند.

یکی از درجه داران پادگان قبل از اجرای حکم این متهمان، جرمهای آنها را اعلام کرد.

عبدالرحمن، 21 ساله، لیسانس معماری ،به جرم عدم احترام نظامی و عدم نظافت محل توالت گروهبان یکم، استوارت، محکوم به اعدام.

خالق، 20 ساله، به خاطر اعتراض به  سرباز استرالیایی که او را وحشی خوانده بود، اعدام!
عبدالمجید، 35 ساله، استاد دانشگاه کابل، به جرم اعتراض به ورود نظامیان به خانه اش، علی رغم کمکهایی که به نیروهای ائتلاف کرده بود، محکوم به اعدام.
آن درجه دار، احکام بقیه نیروها را هم خواند و بعد، سرهنگ مورگان رو به نیروهای تازه نفس گفت: آیا کسی هست که حکم این ها را اجرا کند؟
رابرت بلافاصله دستش را بالا برد.

سرهنگ مورگان با لبخند گفت: آفرین جوان، تو خوب دل و جرات داری!
رابرت با صدای بلندی گفت: قربان، یک اسلحه به من بدهید تا تک تک این 10 نفر را طوری بکشم که هیچ افغانی دیگری جرات جسارت به هیج اروپایی را نداشته باشد.

مورگان رو به جمعیت کرد و گفت: من به امثال این جوان نیاز دارم، آیا کسی دیگری هم هست؟
رابرت گفت: قربان، ما یک دسته 10 نفره هستیم که فقط برای همین کار آمدیم، و بلافاصله ما را به سرهنگ مورگان معرفی کرد.

10 نفر به خط شدیم و از طرف پادگان به هر کداممان یک اسلحه پر داده شد.

رابرت تا اسلحه را گرفت، بلافاصله آن را مسلح کرد و روی سر یکی از آن 10 مرد افغانی گذاشت و گفت: قربان اجازه می دهید تا حکم را اجرا کنم؟
مرد افغانی نیم نگاهی به رابرت کرد و به لاتین گفت: امروز ما را می کشید ولی خداوند روزی انتقام ما را از شما خواهد گرفت و این وعده انتقام مظلومین از ظالمان پیام همه پیامبران حتی حضرت عیسی علیه السلام است.

رابرت دیگر نگذاشت آن مرد افغانی حرف بزند و منتظر دستور سرهنگ مورگان هم نماند و

ادامه داستان به زودی...

نویسنده: رضا جامی

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید